دو داستان از فرانتس کافکا (جلو قانون و لاشخور)
 
درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 111
بازدید ماه : 395
بازدید کل : 25441
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




جلو قانون

 

جلو قانون، پاسبانی دم در قدبرافراشته بود. یک‌مردِ دهاتی آمد و خواست که وارد قانون بشود؛ ولی پاسبان گفت که عجالتاً نمی‌تواند بگذارد که او داخل شود. آن‌مرد به‌فکر فرورفت و پرسید: آیا ممکن است که بعد داخل شود. پاسبان گفت: «ممکن است؛ اما نه حالا.»

 پاسبان از جلو در که همیشه چهارطاق باز بود رد شد، و آن مرد خم شد تا درون آنجا را ببیند. پاسبان ملتفت شد، خندید و گفت: «اگر باوجود دفاع من اینجا آنقدر تو را جلب کرده سعی کن که بگذری؛ اما به‌خاطر داشته باش که من توانا هستم و من آخرین پاسبان نیستم.جلو هر اتاقی پاسبانان تواناتر از من وجود دارند، حتی من نمی‌توانم طاقت دیدار پاسبان سوم بعد از خودم را بیاورم.»

 مرد دهاتی منتظر چنین اشکالاتی نبود؛ آیا قانون نباید برای همه و به‌طور همیشه در دسترس باشد، اما حالا که از نزدیک نگاه کرد و پاسبان را در لبادة پشمی با دماغ تُک تیز و ریش تاتاری دراز و لاغر و سیاه دید، ترجیح داد که انتظار بکشد تا به او اجازة دخول بدهند. پاسبان به او یک عسلی داد و او را کمی دورتر از در نشانید. آن مرد آنجا روزها و سال‌ها نشست. اقدامات زیادی برای این‌که او را در داخل بپذیرند نمود و پاسبان را با التماس و درخواست‌هایش خسته کرد. گاهی پاسبان از آن مرد پرسش‌های مختصری می‌نمود. راجع به مرز و بوم او و بسیاری از مطالب دیگر از او سؤالاتی کرد؛ ولی این سؤالات از روی بی‌اعتنایی و به طرز پرسش‌های اعیان درجه اول از زیردستان خودشان بود و بالاخره تکرار می‌کرد که هنوز نمی‌تواند بگذارد که او رد بشود. آن مرد که به تمام لوازم مسافرت آراسته بود، به همة وسایل به هر قیمتی که بود، متشبث شد برای اینکه پاسبان را از راه درببرد.درست است که او هم همه را قبول کرد؛ ولی می‌افزود: «من فقط می‌پذیرم برای اینکه مطمئن باشی چیزی را فراموش نکرده‌ای.»

 سال‌های متوالی آن مرد پیوسته به پاسبان نگاه می‌کرد. پاسبان‌های دیگر را فراموش کرد. پاسبان اولی به‌نظر او یگانه مانع می‌آمد.سال‌های اول به صدای بلند و بی‌پروا به طالع شوم خود نفرین فرستاد. بعد که پیرتر شد، اکتفا می‌کرد که بین دندان‌هایش غرغر بکند. بالاخره در حالت بچگی افتاد و چون سال‌ها بود که پاسبان را مطالعه می‌کرد تا کک‌های لباس پشمی او را هم می‌شناخت، از کک‌ها تقاضا می‌کرد که کمکش بکند و کج‌خلقی پاسبان را تغییر بدهند. بالاخره چشمش ضعیف شد، به‌طوری‌که درحقیقت نمی‌دانست که اطراف او تاریکتر شده است و یا چشم‌هایش او را فریب می‌دهند؛ ولی حالا در تاریکی شعلة باشکوهی را تشخیص می‌داد که همیشه از در قانون زبانه می‌کشید.اکنون از عمر او چیزی باقی نمانده بود. قبل از مرگ تمام آزمایش‌های اینهمه سال‌ها که در سرش جمع شده بود، به یک پرسش منتهی می‌شد که تاکنون از پاسبان نکرده بود. به او اشاره کرد؛ زیرا با تن خشکیده‌اش دیگر نمی‌توانست از جا بلند بشود. پاسبانِ درِ قانون ناگزیر خیلی خم شد چون اختلاف قد کاملاً به زیان مرد دهاتی تغییر یافته بود.از پاسبان پرسید: «اگر هرکسی خواهان قانون است، چهطور در طی اینهمه سال‌ها کس دیگری به‌جز من تقاضای ورود نکرده است؟» پاسبان در که حس کرد این مرد در شرف مرگ است برای اینکه پردة صماخ بی‌حس او را بهتر متاثر کند، درگوش او نعره کشید: «از اینجا هیچکس به‌جز تو نمی‌توانست داخل شود، چون این در ورود را برای تو درست کرده بودند. حالا من می‌روم و در را می‌بندم.»

 


 

 

لاشخور

 

لاشخور به پاهایم نوك می‌زد.پوتین‌ها و جوراب‌هایم را پاره كرده بود و به خود پاهایم نوك می‌زد. یكسره ضربه می‌زد، بعد با ناآرامی‌ چندبار در هوا پیرامونم چرخی می‌زد و به كارش ادامه می‌داد. مردی از كنارم گذشت، لحظه‌ای به من نگریست و پرسید كه چرا در برابر این لاشخور صبر پیشه كرده ام. گفتم: «بی دفاعم. لاشخور به سراغم آمد و شروع به نوك زدن كرد، می‌خواستم او را برانم، حتی كوشیدم خرخره اش را بگیرم؛ اما خیلی قوی است، می‌خواست به صورتم بپرد. من هم با رضایت كامل پاهایم را فدا كردم. حالا دیگر تكه دو پاره شده‌اند.» مرد گفت: «شما زجر می‌كشید؛ با گلوله ای كار لاشخور تمام است.»

پرسیدم: «به همین سادگی؟ شما این لطف را در حق من می‌كنید؟» مرد گفت: « با كمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. می‌توانید نیم ساعتی تحمل كنید؟» پاسخ دادم: «نمی‌دانم.»لحظه‌ای از شدت درد خشكم زد، بعد گفتم: «خواهش می‌كنم هر جور شده این كار را بكنید.»مرد گفت:« خب، با عجله بر می‌گردم.» لاشخور در زمان گفت‌وگو آرام گوش فراداده و اجازه داده بود كه من و آن مرد با هم نگاه‌هایی رد و بدل كنیم. می‌دیدم كه همه ی ماجرا را دریافته است؛ به هوا پرید، در دوردست‌ها چرخی زد، در حالی‌كه به پشت افتاده بودم، خود را آزاد حس می‌كردم، دست شبیه او كه غرق در خون من بود، خونی كه همه ی پستی‌ها را پوشانده و تمامی‌كرانه را در برگرفته بود.


نظرات شما عزیزان:

reza
ساعت20:22---26 مرداد 1391
بهمن سلام.واقعا اگه داستان حالیم میشه بخونم،اگه میدونی نمی فهمم که راستش وقت تلف نکنم...ها!!؟

بعدشم ی سر از وب منم بزن وحتما لینکش کن...
سلام. نه بخون داداش. این همه وقتای ما به بطالت صرف میشه یه رمان که اونقدرام وقتتو نمیگیره.به خودتم تلقین نکن که حالیت نمیشه. میشه!!!!!!!!!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, :: 12:11 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی